مونس آهنگری

نویسنده

مونس آهنگری

نویسنده

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده کتاب نویسندگی داستان داستان کوتاه» ثبت شده است

احمد حسین را هل داد و فریاد زد: «خاک تو سر تنبلت کنن! اگه یه ذره دست می‌جنبوندی، اول صبحی صد تومن دشت می‌کردیم. پیرمرده اصلا حواسش به کیفش نبود. یکم اون چربی‌های وامونده‌ات رو تکون بدی بد نیست!» حسین روی صندلی روبروی مغازه‌ی سمساری نشست و نفس نفس زنان گفت: «همه که مثلِ تو نی قلیون و بدقوار نیستن که سریع بدواَن و فرار کنن! دزدی آدم می‌خواد! من آدمش نیستم.» احمد حواسش را جمعِ اطراف کرد و از خلوت بودن آن‌جا مطمئن شد. نیم نگاهی به حسین انداخت و درحالی که اخم کرده بود، آرام گفت: «پاشو بینم بابا انقد زر نزن!» حسین صورتش را به سمتِ دیگر برگرداند و گفت: «نه! من دیگه نمیام خودت برو!» چشم‌های احمد داشت از کاسه در می‌آمد، داد زد: «لامصب تو شریکِ من بودی. از اول قرار گذاشتیم، فقط چند روز مونده، این بود تهِ اون همه قول؟ میگم پاشو، اون روی سگ من رو بالا نیار.» حسین دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد و گفت: «گفتم که دیگه نمیام! همه‌ی پولایی هم که جمع کردیم، مال خودت!» احمد اختیارش را از دست داده بود و روی یک خطِ یک متری؛ هی می‌رفت و بر می‌گشت و با دست‌هایش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد. یک‌دفعه خم شد و یقه حسین را گرفت و گفت: «مرتیکه‌ی مزخرف! به جهنم که دیگه نمی‌خوای ادامه بدی! فک کردی چون پشتت به بابات گرمه، به این پولا نیازی نداری؟ تف تو روحت.» حسین آب دهانش را قورت داد و گفت: «مسئله پول نی! این رفاقت رو نمی‌خوام. اینم حرف آخرمه.» احمد را به عقب هل داد و سرش را به سمتِ بازار برگرداند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. احمد که دیگر خون به مغزش نمی‌رسید، انگشت اشاره‌اش را به سمت حسین برد و گفت: «باشه، از همون اول می‌دونستم لیاقت نداری! یه بدبختِ ترسویی که جا می‌زنی. دیگه پشت گوشِت رو دیدی، من رو هم دیدی. خدافظ.» از او دور شد تا پول‌ها و اشیاء دزدیده شده را جمع کند و به شهر خودش برگردد، این بهترین کاری بود که در آن لحظه به ذهنش می‌رسید. تاکسی گرفت و به خانه‌ی موقتی‌شان در یک محله‌ی متروکه رسید. گرمای هوا کلافه‌اش کرده بود، سراسیمه قفل در را باز کرد و سریع به داخل حیاط پرید و در را بست. پشتش را به در تکیه داد و داشت زیرِ سایه‌ی درخت‌ها، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد که ناگهان دو نفر به سمتش حمله کردند. یکی از آن‌ها محکم او را میان بازوانِ خود گرفت و دیگری به او دستبند زد. احمد که شوکه شده بود، هیچ تلاشی برای فرار کردن نکرد. چشم‌هایش را بست و در حالی که از سردیِ دستبند، دست‌هایش یخ کرده بود؛ زیرِ لب گفت: «دمت گرم حسین!»

#مونس_آهنگری ✍