مونس آهنگری

نویسنده

مونس آهنگری

نویسنده

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نکته‌هایی راجع به دیالوگ‌نویسی در داستان💚
.
.
.
اگه داری دیالوگ داستانت رو می‌نویسی، قبل حرف زدنِ شخصیت‌ها حتما نباید بگی⬅ "گفت"
.
از چند روش جایگزین زیر می‌تونی استفاده کنی.👇🌸
.
.
۱) با نشون دادن عمل هر شخصیت بگو که کی اون حرف رو می‌زنه.
مثل⬅ هق هق کردم: «اصلا حالش خوب نیست.»

۲) کلماتی مشابه "گفت" رو به کار ببر.
مثل⬅ داد زد، التماس کرد، زمزمه کرد، یادآوری کرد، توضیح داد، پرسید، اضافه کرد، نالید و ...

۳) افکار شخصیت رو قبل دیالوگ نشون بده.
مثل⬅ از رفتارش بیزار بودم. «از زندگیم گمشو بیرون.»
.
.

Insta/moones_ahangari

نگو، نشان بده یعنی چی؟! 👇
.
🌿سخنی از آنتوان چخوف🌿
«به من نگو ماه می‌درخشد‌؛ درخشش نور را در شیشه‌ای شکسته نشانم بده.»
.
.
یه نکته‌ی طلایی که شما به عنوان نویسنده باید اون رو رعایت کنید، اینه که "حس" رو به طور ملموس نشون بدید؛ نه اینکه "تعریفش" کنید.
این کار نوشته رو قابل درک و در ذهن مخاطب ماندگار می‌کنه...
.
مثال‌های زیر رو بخونید تا متوجه شید👇
.
.
❌ هوا خیلی گرم بود. آفتاب مستقیم می‌تابید و مونا را کلافه‌تر از قبل می‌کرد.❌

✅مونا همان‌طور که داشت با دستمال عرقش را پاک می‌کرد، زیر لب به آفتاب بد و بی‌راه می‌گفت. انگار در رگ‌هایش آب جوش جریان داشت. دلش می‌خواست همان‌جا مانتو و مقنعه‌اش را در سطل زباله بیندازد تا نجات پیدا کند.✅
.
.
.
❌جواد خیلی خوشحال بود❌

✅ جواد در پوست خود نمی‌گنجید، چشم‌هایش برق می‌زد؛ دوست داشت شادی‌اش را با همه قسمت کند.✅
.
.
.
.
البته درسته که این کار سخته اما با چند بار تمرین و بازبینی، این موضوع براتون آسون و آسون‌تر میشه‌🌸

#مونس_آهنگری ✍

Instagram/moones_ahangari 

آموزش نیم‌فاصله👇
اگر نویسنده، مترجم، محتوانویس و... هستید،
بدون شک برای زیبایی ظاهری متن خود و آسان‌تر خوانده شدنِ آن، باید از نیم‌فاصله استفاده کنید.

نیم‌‌فاصله، یکی از کاراکترهای تایپ فارسی است که کار آن فاصله انداختن بین حروف است و نمی‌گذارد آن دو حرف به هم بچسبند و یا زیاد از هم جدا شوند.

چند مورد از کاربردهای نیم‌فاصله 👇

‌🔷واژه‌های مرکب
خانه نشین❌ خانه‌نشین✅

🔷"می/نمی" در فعل‌ها
میگفت❌ می گفت❌ می‌گفت✅
نمیشنوم❌ نمی شنوم❌ نمی‌شنوم✅

🔷نشانه جمع "ها"
کتابها❌ کتاب ها❌ کتاب‌ها✅

🔷"ای" نکره
بازی ای❌ بازی‌ای✅
افتاده ای❌ افتاده‌ای✅

🔷حرف "ی" میانجی
رشته ی❌ رشته‌ی✅

🔷پسوندهای "تر" و "ترین"
آسان تر❌ آسان‌تر✅
ساده ترین❌ ساده‌ترین✅

🔷بعضی از ضمیرهای ملکی که بعد از حروف "ه" و "ی" می‌آیند.
کرده ام❌ کرده‌ام✅
خانه ات❌ خانه‌ات✅

🔷بعضی از فعل‌ها
بافته اش❌ بافته‌اش✅
خوابیده اند❌ خوابیده‌اند✅

🔷پیشوند "بی"
‌بی تربیت❌ بی‌تربیت✅

البته موارد دیگه رو هم میشه نام برد، اما همین چند مورد مهم‌تر از بقیه هستن.

کمی مکث کرد و گفت: «اگه یادآوری اتفاق تلخی از گذشته، همیشه عذابت میده،
شاید به خاطر اینه که هنوز به اندازه‌ی کافی واسش اشک نریختی!»
به چشم‌هایش خیره شدم و پرسیدم: «اگه دیگه اشکی برای ریختن نمونده باشه چی؟»

#مونس_آهنگری ✒
#هیچکس_درک_نخواهد_شد 📚

Instagram👇

moones_ahangari@

مغز به قلبم شلیک کرد،
خون پاشید به تمامِ زندگی‌ام،
ضربانِ بودنم از کار افتاد،
درب رسیدن به خواسته‌ها تخته شد
و به ناچار با خودم غریبه شدم...
تقصیر من نبود،
همه‌ی این‌ها؛
نتیجه‌ی یک اقدامِ حساب شده بود...

‌#مونس_آهنگری

گاهی وقت‌ها باید همه چیز را از نو بنا کنی...
دور بیندازی همهمه‌های بیهوده‌ی ذهنت را
و سبک‌تر شوی!
گاهی وقت‌ها باید بیخیال شوی.
بیخیالِ لحظه‌های تلخی که یادآوری‌اش، روحت را می‌آزارد!
بیخیالِ حسرت‌هایی که ریشه کرده است در وجودت!
بیخیالِ آدم‌هایی که ماندن را بلد نیستند
و فقط شیره‌ی جانت را می‌کشند!
بیخیالِ ترس و واهمه،
گاهی فقط باید حرف‌های نگفته و رسوب کرده در قلبت را
قاطعانه فریاد بزنی...!

#مونس_آهنگری 📝

اگر توانِ رفتن به گذشته را داشتم
از لابه لای خستگیِ مفرط روزهایم،
کمی خیال آسوده بر می‌داشتم!
و اگر می‌توانستم آینده را ببینم،
از بطنِ اتفاق‌هایی که چشم به راهِ قدم‌هایم
برای افتادن هستند،
چند پیمانه امید بر می‌داشتم!
و با کمک این توشه‌ها
اکنون را همان‌گونه که جریان دارد،
ثانیه به ثانیه زندگی می‌کردم!
به همراهِ یک قلب شادمان
و یک لبخندِ ممتد...

#مونس_آهنگری ✒

احمد حسین را هل داد و فریاد زد: «خاک تو سر تنبلت کنن! اگه یه ذره دست می‌جنبوندی، اول صبحی صد تومن دشت می‌کردیم. پیرمرده اصلا حواسش به کیفش نبود. یکم اون چربی‌های وامونده‌ات رو تکون بدی بد نیست!» حسین روی صندلی روبروی مغازه‌ی سمساری نشست و نفس نفس زنان گفت: «همه که مثلِ تو نی قلیون و بدقوار نیستن که سریع بدواَن و فرار کنن! دزدی آدم می‌خواد! من آدمش نیستم.» احمد حواسش را جمعِ اطراف کرد و از خلوت بودن آن‌جا مطمئن شد. نیم نگاهی به حسین انداخت و درحالی که اخم کرده بود، آرام گفت: «پاشو بینم بابا انقد زر نزن!» حسین صورتش را به سمتِ دیگر برگرداند و گفت: «نه! من دیگه نمیام خودت برو!» چشم‌های احمد داشت از کاسه در می‌آمد، داد زد: «لامصب تو شریکِ من بودی. از اول قرار گذاشتیم، فقط چند روز مونده، این بود تهِ اون همه قول؟ میگم پاشو، اون روی سگ من رو بالا نیار.» حسین دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد و گفت: «گفتم که دیگه نمیام! همه‌ی پولایی هم که جمع کردیم، مال خودت!» احمد اختیارش را از دست داده بود و روی یک خطِ یک متری؛ هی می‌رفت و بر می‌گشت و با دست‌هایش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد. یک‌دفعه خم شد و یقه حسین را گرفت و گفت: «مرتیکه‌ی مزخرف! به جهنم که دیگه نمی‌خوای ادامه بدی! فک کردی چون پشتت به بابات گرمه، به این پولا نیازی نداری؟ تف تو روحت.» حسین آب دهانش را قورت داد و گفت: «مسئله پول نی! این رفاقت رو نمی‌خوام. اینم حرف آخرمه.» احمد را به عقب هل داد و سرش را به سمتِ بازار برگرداند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. احمد که دیگر خون به مغزش نمی‌رسید، انگشت اشاره‌اش را به سمت حسین برد و گفت: «باشه، از همون اول می‌دونستم لیاقت نداری! یه بدبختِ ترسویی که جا می‌زنی. دیگه پشت گوشِت رو دیدی، من رو هم دیدی. خدافظ.» از او دور شد تا پول‌ها و اشیاء دزدیده شده را جمع کند و به شهر خودش برگردد، این بهترین کاری بود که در آن لحظه به ذهنش می‌رسید. تاکسی گرفت و به خانه‌ی موقتی‌شان در یک محله‌ی متروکه رسید. گرمای هوا کلافه‌اش کرده بود، سراسیمه قفل در را باز کرد و سریع به داخل حیاط پرید و در را بست. پشتش را به در تکیه داد و داشت زیرِ سایه‌ی درخت‌ها، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد که ناگهان دو نفر به سمتش حمله کردند. یکی از آن‌ها محکم او را میان بازوانِ خود گرفت و دیگری به او دستبند زد. احمد که شوکه شده بود، هیچ تلاشی برای فرار کردن نکرد. چشم‌هایش را بست و در حالی که از سردیِ دستبند، دست‌هایش یخ کرده بود؛ زیرِ لب گفت: «دمت گرم حسین!»

#مونس_آهنگری ✍