مونس آهنگری

نویسنده

مونس آهنگری

نویسنده

۶ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

احمد حسین را هل داد و فریاد زد: «خاک تو سر تنبلت کنن! اگه یه ذره دست می‌جنبوندی، اول صبحی صد تومن دشت می‌کردیم. پیرمرده اصلا حواسش به کیفش نبود. یکم اون چربی‌های وامونده‌ات رو تکون بدی بد نیست!» حسین روی صندلی روبروی مغازه‌ی سمساری نشست و نفس نفس زنان گفت: «همه که مثلِ تو نی قلیون و بدقوار نیستن که سریع بدواَن و فرار کنن! دزدی آدم می‌خواد! من آدمش نیستم.» احمد حواسش را جمعِ اطراف کرد و از خلوت بودن آن‌جا مطمئن شد. نیم نگاهی به حسین انداخت و درحالی که اخم کرده بود، آرام گفت: «پاشو بینم بابا انقد زر نزن!» حسین صورتش را به سمتِ دیگر برگرداند و گفت: «نه! من دیگه نمیام خودت برو!» چشم‌های احمد داشت از کاسه در می‌آمد، داد زد: «لامصب تو شریکِ من بودی. از اول قرار گذاشتیم، فقط چند روز مونده، این بود تهِ اون همه قول؟ میگم پاشو، اون روی سگ من رو بالا نیار.» حسین دست‌هایش را در سینه‌اش قفل کرد و گفت: «گفتم که دیگه نمیام! همه‌ی پولایی هم که جمع کردیم، مال خودت!» احمد اختیارش را از دست داده بود و روی یک خطِ یک متری؛ هی می‌رفت و بر می‌گشت و با دست‌هایش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد. یک‌دفعه خم شد و یقه حسین را گرفت و گفت: «مرتیکه‌ی مزخرف! به جهنم که دیگه نمی‌خوای ادامه بدی! فک کردی چون پشتت به بابات گرمه، به این پولا نیازی نداری؟ تف تو روحت.» حسین آب دهانش را قورت داد و گفت: «مسئله پول نی! این رفاقت رو نمی‌خوام. اینم حرف آخرمه.» احمد را به عقب هل داد و سرش را به سمتِ بازار برگرداند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. احمد که دیگر خون به مغزش نمی‌رسید، انگشت اشاره‌اش را به سمت حسین برد و گفت: «باشه، از همون اول می‌دونستم لیاقت نداری! یه بدبختِ ترسویی که جا می‌زنی. دیگه پشت گوشِت رو دیدی، من رو هم دیدی. خدافظ.» از او دور شد تا پول‌ها و اشیاء دزدیده شده را جمع کند و به شهر خودش برگردد، این بهترین کاری بود که در آن لحظه به ذهنش می‌رسید. تاکسی گرفت و به خانه‌ی موقتی‌شان در یک محله‌ی متروکه رسید. گرمای هوا کلافه‌اش کرده بود، سراسیمه قفل در را باز کرد و سریع به داخل حیاط پرید و در را بست. پشتش را به در تکیه داد و داشت زیرِ سایه‌ی درخت‌ها، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد که ناگهان دو نفر به سمتش حمله کردند. یکی از آن‌ها محکم او را میان بازوانِ خود گرفت و دیگری به او دستبند زد. احمد که شوکه شده بود، هیچ تلاشی برای فرار کردن نکرد. چشم‌هایش را بست و در حالی که از سردیِ دستبند، دست‌هایش یخ کرده بود؛ زیرِ لب گفت: «دمت گرم حسین!»

#مونس_آهنگری ✍

باد سرمای بیرون را از زیر در، به داخل خانه هدایت می‌کرد و تمام گرمای پتو را می‌گرفت. در تاریکی و سکوتِ اتاق، فکرها رهایم نمی‌کردند. از وقتی مامان طلاق گرفت و رفت، بابا همیشه عصبانی بود. اغلب اوقات به پشتی تکیه می‌داد، موهای سینه‌اش را می‌خاراند و با اخم عربده می‌کشید: «شما توله سگا وبالید. وبالِ گردن. واسه خرج خودتون باید کار کنین.» هر چند در فرهنگ لغاتم نمی‌توانستم این کلمات را معنی کنم اما با رفتار بقیه کمی به آن پی می‌بردم. مثل امروز که با شیطنت کنار یک پیرمرد نشستیم و هر چقدر سرمان داد می‌زد، از خر شیطان پایین نمی‌آمدیم. آخرش هم با عصایش ما را پرت کرد یک گوشه. انگار مال پدرش را خورده بودیم، فقط می‌خواستیم کمی بازی کنیم دیگر. از چندتا بچه‌ی ده یازده ساله چه توقعی دارند! بعدش هم مثل یک لشکر شکست خورده و قلبی تکه تکه شده، به چهارراه برگشتیم تا گل‌های باقی مانده‌ی زرد و قرمز را به مردم قالب کنیم تا پژمرده‌تر از این نشوند و کتک را به جان نخریم. یا زمان‌هایی که متوجه نگاه‌های سنگین مردم می‌شدیم و به عقلمان نمی‌رسید که علتش چیست؟ این لباس‌های پاره و کهنه است یا مزاحمتی که برای آن‌ها داشتیم. شاید هم پولی که به ما می‌دادند لج آن‌ها را در می‌آورد! همین چند ماه پیش، مردی شیشه‌ی ماشینش را بالا کشید و به حرفم توجهی نکرد. من هم برای تلافی، از همان کلماتی که پدرم می‌گفت و ما را ناراحت می‌کرد، حواله‌ی آن مرد کردم تا حالش جا بیاید. البته ناگفته هم نماند که به من گفت: «این الفاظ چیه؟ تربیت یاد نگرفتی؟» در حالی که با سرعت از او دور می‌شدم، با خودم تکرار می‌کردم چگونه و کجا باید تربیت را یاد بگیرم؟ اشک‌هایم را با دست‌های زخمی‌ام پاک کردم و به پهلوی راست خوابیدم. وظیفه‌ی من این بود که همه چیز را با خنده ختم به خیر کنم. امید بدهم به دو خواهر و برادر کوچک‌ترم که الان از فرط خستگی خوابشان برده است. روزی را می‌دیدم که برای خودم مردی شده‌ام و از شر رفتارهای دیگران خلاص شده‌ام. اما هیچ وقت به جوابی برای این سوال نمی‌رسم که تا کجا باید ادامه دهم؟ یا کِی حال خوب، مهمان همیشگی ما می‌شود؟ واقعا نمی‌دانم، باید زودتر خوابم ببرد. کاش فردا کمی دیرتر بیدار شوم تا چند ساعت کمتر به زندگیِ وامانده‌ام فکر کنم.

#مونس_آهنگری

امشب نیز مانند شب‌های قبل، شام را با آرامش خاصی خوردم. انگار مزه‌‌‌اش را تا به حال زیر زبانم حس نکرده بودم. مادر غذای مورد علاقه‌ام را با کمترین جزئیاتش پخته و گفته بود: «فقط به خاطر سارا امشب غذای ویژه داریم.» هنگامِ غذا خوردن همه چیز در سکوتی سنگین غرق می‌شد و فقط صدای تق تق قاشق و چنگال به گوش می‌رسید، انگار وقتِ صحبتِ آن‌ها بود و ما اجازه‌ی این کار را نداشتیم. حواسم پرتِ گوشی‌ام شد که در اتاقم در حال شارژ شدن بود، نگرانی‌ای به قلبم چنگ زد، اما حالا زمانِ چک کردن نبود. بعد از جمع کردنِ سفره و شستن ظرف‌ها، مشغول چای خوردن شدیم. جمع دوست داشتنیِ سه نفره‌ی ما همیشه پا برجا بود، مثل یک عادت. هر چقدر هم از کار خسته می‌بودیم باید شب‌ها را کنار هم می‌گذراندیم. از همان کودکی‌، حسرتِ یک هم بازی که از من کوچکتر باشد و هی قربان صدقه‌اش بروم بر دلم مانده بود، اما چون درآمدمان کافی نبود؛ نیاز به عضو جدیدی نداشتیم. البته دختر همسایه‌مان، رفیقِ صمیمی من به حساب می‌آمد اما همانطور که از اسمش پیداست، همسایه است؛ همسایه. یک حبه قند در دهانم گذاشتم و از مادرم پرسیدم: «یکم از بچگیام برامون میگی مادر جون؟» نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «حافظه‌ام زیاد یاری نمی‌کنه سارا، اما اینو یادمه که چن ماهِ اول که بابا مریض بود، خیلی آروم بودی.» خندیدم و گفتم: «ببین چقد هوات رو داشتم که سر و صدا راه نمی‌نداختم!» پدرم چهره‌اش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و یک جرعه چای نوشید. رک بودنِ مادر خیلی عذابم می‌داد، دلم می‌خواست همان‌جا نیرویی عظیم راهِ گلویم را سد کند تا خفه شوم. به ناچار حواسم را پرتِ گل‌های قرمز و مشکیِ قالی که سینی را روی آن گذاشته بودیم، کردم. بعد از خوردن چای، طبقِ معمول دست مادرم را بوسیدم و به آن‌ها شب بخیر گفتم. امشب هم کسی نفهمید چه مرگم است، چه جوش و خروشی میانِ قفسه‌ی سینم وجود دارد که نمی‌تواند خودش را تسکین دهد. از پله‌هایی که در تاریکیِ مطلق فرو رفته بود، بالا رفتم تا به اتاق برسم و سعید را بیشتر از این منتظر نگذارم. درِ اتاق را قفل کردم و کلیدش را در گلدانِ روی میز فرو کردم. قلبم تیر می‌کشید، همه چیز طبقِ برنامه پیش رفته بود. با ترس و لرز چند بسته قرص از قفسه‌ام درآوردم و همه را به همراهِ یک بطری آب خوردم. پرده‌ها را کشیدم و چراغ را خاموش کردم. به سعید پیام دادم که دوستش دارم و چقدر خوشحالم که دارمش. گوشی را پرت کردم و آرام آرام زیر پتو خزیدم. تمامِ توانم را جمع کردم تا خوابم ببرد. شاید من هم در آن خانه یک موجودِ اضافی بودم...

مونس آهنگری

روی چند آجر که شاید می‌شد آن‌را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته‌ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.
پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می‌پوشید و همان‌جا می‌نشست.
خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می‌کرد.
هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی‌گرفت، پرواز می‌کرد، می‌دَوید، به اقوامش سر می‌زد. گونه‌ی سرخِ نوه‌‌اش را می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. در یک ماه، چند بار به مکه می‌رفت و برمی‌گشت. قدرتِ خیالش غیرقابل انکار بود!
سرفه‌ا‌ی سنگین کرد و بلند با خودش گفت: «اگه زن و دخترم تا یه ساعت دیگه برگردن عالی میشه!»
ماشینی رد شد و راننده‌اش سرش را به نشانه‌ی سلام تکان داد. حاج علی خودش را به ندیدن زد! ترحمِ اطرافیان او را به شدت آزرده خاطر می‌کرد.
دودِ ماشین را دنبال کرد که دور و دورتر می‌شد.
تشویش نامشخصی گریبانش را گرفت. عصایش را از کنارِ دیوار برداشت و آرام آرام به سمت خانه‌ی همسایه رفت... زنگ را فشار داد و بلافاصله بعد از جواب دادنش، گفت: «شما از مهناز خانوم و دخترش خبری ندارین؟! دیر کردن، کم کم دارم نگران میشم!»
همسایه با ملایمت جواب داد: «پدر جان، اونا خیلی وقته که قرار نیست بیان. اگه یه بار دیگه اینجا زنگ بزنی، مجبور میشم تو رو به خونه سالمندان معرفی کنم! برو یکم استراحت کن، بعدش شامت رو واست میارم!»
حاج علی شنید که دختر دایی‌اش، قبل از قطع کردن زیر لب گفت؛ پیرمردِ بیچاره!
سرخ و سیاه شد، عرقی بر پیشانی‌اش نشست و لرزش دست و پاهایش شدیدتر شد.
در همان حال که قلبش تند می‌تپید، به یاد آورد که زنش را چند ماه پیش از دست داده و دخترش هم فقط به وقتِ نیاز سراغ او را می‌گیرد...
او نمی‌خواست باور کند که سال‌های انتهاییِ عمرش را باید بدون یار و هم‌صحبت بگذراند.
تنها قدم گذاشتن همیشه فلاکت بار است. حالا فکر کن یک پایت لبِ گور باشد و بخواهی مسیرِ زندگی‌ات را در گوشه‌‌‌ای به پایان برسانی... روزگارت تاریک خواهد شد!
او در تلاش بود، خود را از چنگِ واقعیت رها کند و با کمرِ خمیده‌اش جلوی آن می‌ایستاد.
اصلا همین که باور داشت بیخیال بودن سخت است،
این کار را غیر ممکن‌ تر می‌کرد...

#مونس_آهنگری 

.
روی صندلی چرخ دارِ محل کارم نشسته بودم و داشتم رابطه های امروزی را در ذهنم ورق میزدم.
از فرطِ خستگی از دریچه فلزی کنارم نگاهی انداختم به حیاط خانه همسایه‌مان که از باران بهاری پرِ آب شده بود.
چشم هایم را دوختم به گلدانی که تَرَک برداشته بود و روی سنگ مرمر حیاط می لغزید. به نظرم آمد گلی که در آن جا خوش کرده، نگران این است که ریشه های ظریفش از آب زیادی که در اطرافش جمع شده، صدمه ببیند.
حس کردم قلب حساسش مرا به درد آورده،
حس کردم اگر همین طور پیش برود، پژمرده و بی روح تر می شود.
سرم را برگرداندم.
چشم هایم را بستم و به ادامه ی کنکاش هایم پرداختم.
افکارم را ورق زدم و 
به یک پاورقی برخوردم که مرا در جایم خشکاند.
[قول به حرفی گویند که در آخر 'باید' انجام شود. ولاغیر]
به فکر افتادم.
به فکر اینکه ما آدم های به اصطلاح بزرگ، چقدر در زندگیِ روزمره‌مان به قول هایمان رنگ و بوی عمل می‌پاشیم؟ چقدر قول های آبکی داشته ایم ولی هیچ گاه به سرانجام نرسیده؟
طبق عادت همیشگی‌ام وضعیت خودم را مرور کردم.
به یاد آوردم روزهایی را که قرار بود قولم را زیرِ پا نگذارم ولی گذاشتم!
همان روزی که به معشوقه ام قول دادم: "ببین جانم، قول میدهم دیگر تو را از خود نرنجانم و این بار، بار آخر است. خیالت راحت"
ولی روز بعد، در حالی که از بحثی که با پدرم پیش آمده بود عصبانی بودم، با بی تفاوتی جوابش را میدادم.
یا در جایی دیگر، به خودم قول دادم که برای خودم بیشتر وقت بگذارم و تلاشم را بیشتر کنم. ولی بعدها قولم که هیچ، حال دلم را هم فراموش می‌کردم که خوب است یا در سراشیبی سقوط قرار دارد.
و چقدر زندگی‌ام پر بود از این بدقولی ها...
چشمانم را بستم. حس انزجاری در وجودم رخنه کرد.
دلم میخواست چنگی بزنم و تمام بد قولی ها را در مشتم له کنم.
از همان جا بود که تصمیم گرفتم تابوی بدقولی‌ام را بشکنم و خودم را مقید به انجام قول‌هایم کنم.
در حالی که مصمم بودم تصمیمم را به سرانجام برسانم، دوباره خیره شدم به همان گلدانِ غم زده.
این بار به این فکر افتادم
که شاید همسایه‌ام به خودش قول داده است اگر مشغله های روزانه اش اجازه دهند، گلدانی بخرد و گل شمعدانی‌اش را به آن منتقل کند. همان گل مورد علاقه همسرش که در زمان حیاتش هر روز آن را آبیاری‌‌ می‌کرد.
ولی آن مرد هیچوقت زمانی برای انجام این کار را نداشته است.
به خودم قول دادم فردای همان روز، گلدانی بخرم و به همسایه ی دیوار به دیوارم هدیه کنم.
به خودم قول دادم مواظب قلبِ گل هایی که منتظرِ به ثمر نشستن قولم هستند، باشم. :)


مونس آهنگری