مونس آهنگری

نویسنده

مونس آهنگری

نویسنده

به خاطر بسپار که
این دنیا ارزشِ چندانی ندارد.
دغدغه‌های این لحظه،
ده سالِ دیگر رنگ می‌بازند و
فراموش می‌شوند.
هیچ چیز نباید لبخند را
از لب‌هایت بدزدد...
اگر خودت را غرق در گذشته کنی،
یا نگران آینده شوی
به خودت ظلم کرده‌ای.
فقط امروز را دریاب!
آینده با پاهای خودش از راه خواهد رسید...

#مونس_آهنگری 


لحظه‌ای به جهانِ بدونِ تو فکر کردم،
روحِ زندگی‌ام به اغما رفت؛
عقربه‌های ساعت از کار افتادند؛
دوستت دارم‌ها روی لبم جان باختند.
و هر شبی که بی تو گذشت،
صدها سال؛ از عمرم کاسته شد!
فکرِ کوتاهی بود؛
اما همه چیز را از من گرفت...!

#مونس_آهنگری


تو مهم‌ترین فردِ زندگی‌ات هستی!
قبل از هر اولویت دیگری،
برای خودت ارزش قائل باش
و‌ دیوانه‌وار به خودت عشق بورز!
گه‌گاهی برای تمامِ کارهای کرده و نکرده‌ات در زندگی، از خودت تشکر کن و تلاش‌ات را برای بهتر شدن به کار بگیر!
اگر تو این‌کار را نکنی، کسِ دیگری هم نمی‌تواند این مسئولیت را بپذیرد...!
تو لایق یک زندگیِ آرام هستی،
برای داشتن آن،
خودت را با تمام نقص‌ها بپذیر،
و با خودت دوست بمان،
یک دوستِ صمیمی...
یک دوستِ ماندگار...

#مونس_آهنگری

نبضِ زندگی‌ من
وابسته به جریانِ حضور توست!
همچون درختی به ریشه‌اش،
پرنده‌ای به بالش،
و آسمان به وسعتش...!
من آن‌قدر با تو درآمیخته‌ام
که هویتم به ارمغان آمده!
که اگر روزی مرا ترک کنی،
یقیناً خواهم مرد،
خواهم مرد...!

• مونس آهنگری •

دوست داشتم آینه باشم تا
چهره‌ی تو به وقتِ شادی، در من نقش ببندد.
یا باران باشم
بر کویرِ ناامیدی‌ات ببارم،
و قلبت را مملو از نور و امید کنم.
یا عطر موردعلاقه‌ات باشم،
و تو را تنگ، در آغوش بفشارم!
خودکاری که با آن می‌نویسی هم خوب است،
این‌گونه هر از گاهی،
لایِ انگشت‌هایت خانه می‌کردم!
من دوست داشتم
هر چیزی باشم که تو به آن می‌نِگری!
اصلا می‌دانی!
هر آن‌چه که به "تو" مربوط است،
دل را عجیب می‌رُباید
و باید دوست داشته شود! 💚

• مونس آهنگری •

محبوبم!

تا می‌توانی با من سخن بگو!

سکوتِ تو جهانم را خاموش می‌کند...

 

مونس آهنگری

.
روی صندلی چرخ دارِ محل کارم نشسته بودم و داشتم رابطه های امروزی را در ذهنم ورق میزدم.
از فرطِ خستگی از دریچه فلزی کنارم نگاهی انداختم به حیاط خانه همسایه‌مان که از باران بهاری پرِ آب شده بود.
چشم هایم را دوختم به گلدانی که تَرَک برداشته بود و روی سنگ مرمر حیاط می لغزید. به نظرم آمد گلی که در آن جا خوش کرده، نگران این است که ریشه های ظریفش از آب زیادی که در اطرافش جمع شده، صدمه ببیند.
حس کردم قلب حساسش مرا به درد آورده،
حس کردم اگر همین طور پیش برود، پژمرده و بی روح تر می شود.
سرم را برگرداندم.
چشم هایم را بستم و به ادامه ی کنکاش هایم پرداختم.
افکارم را ورق زدم و 
به یک پاورقی برخوردم که مرا در جایم خشکاند.
[قول به حرفی گویند که در آخر 'باید' انجام شود. ولاغیر]
به فکر افتادم.
به فکر اینکه ما آدم های به اصطلاح بزرگ، چقدر در زندگیِ روزمره‌مان به قول هایمان رنگ و بوی عمل می‌پاشیم؟ چقدر قول های آبکی داشته ایم ولی هیچ گاه به سرانجام نرسیده؟
طبق عادت همیشگی‌ام وضعیت خودم را مرور کردم.
به یاد آوردم روزهایی را که قرار بود قولم را زیرِ پا نگذارم ولی گذاشتم!
همان روزی که به معشوقه ام قول دادم: "ببین جانم، قول میدهم دیگر تو را از خود نرنجانم و این بار، بار آخر است. خیالت راحت"
ولی روز بعد، در حالی که از بحثی که با پدرم پیش آمده بود عصبانی بودم، با بی تفاوتی جوابش را میدادم.
یا در جایی دیگر، به خودم قول دادم که برای خودم بیشتر وقت بگذارم و تلاشم را بیشتر کنم. ولی بعدها قولم که هیچ، حال دلم را هم فراموش می‌کردم که خوب است یا در سراشیبی سقوط قرار دارد.
و چقدر زندگی‌ام پر بود از این بدقولی ها...
چشمانم را بستم. حس انزجاری در وجودم رخنه کرد.
دلم میخواست چنگی بزنم و تمام بد قولی ها را در مشتم له کنم.
از همان جا بود که تصمیم گرفتم تابوی بدقولی‌ام را بشکنم و خودم را مقید به انجام قول‌هایم کنم.
در حالی که مصمم بودم تصمیمم را به سرانجام برسانم، دوباره خیره شدم به همان گلدانِ غم زده.
این بار به این فکر افتادم
که شاید همسایه‌ام به خودش قول داده است اگر مشغله های روزانه اش اجازه دهند، گلدانی بخرد و گل شمعدانی‌اش را به آن منتقل کند. همان گل مورد علاقه همسرش که در زمان حیاتش هر روز آن را آبیاری‌‌ می‌کرد.
ولی آن مرد هیچوقت زمانی برای انجام این کار را نداشته است.
به خودم قول دادم فردای همان روز، گلدانی بخرم و به همسایه ی دیوار به دیوارم هدیه کنم.
به خودم قول دادم مواظب قلبِ گل هایی که منتظرِ به ثمر نشستن قولم هستند، باشم. :)


مونس آهنگری


دلتنگ که شوی،
یادت می‌رود چند روز از تقویم امسال گذشته است.
جمله‌های کتاب، پیش چشمانت زانوی غم بغل می‌گیرند و می‌گریند.
نبات را در آب سرد حل می‌کنی و می‌نوشی و
دیگر شوریِ غذا، ذائقه‌ات را قلقلک نمی‌دهد.
صحبت‌های مردم، زمزمه‌هایی نامفهوم می‌شود
و در گوش‌ات می‌پیچد.
آدرس خانه‌ات را برعکس طی می‌کنی
و در مقصدی نامشخص پیدا می‌شوی.
دلتنگ که شوی
حجمی از شادی‌ها در گلویت گیر می‌کند و
پایین نمی‌رود.
دیگر مهار اختیارت، دست نیافتنی می‌شود.
خودت را فراموش می‌کنی و از او پُر می‌شوی.
گاهی، دلتنگیِ نامحدودی در وجودت ریشه می‌دواند.
گاهی به اندازه‌ی تمام نبودن‌های عالم،
دلت تنگ کسی می‌شود که احساس‌ات در قلبش جا مانده است...

#مونس_آهنگری