- ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۴۹
- ۰ نظر
"دوستت دارم"
و این تنها چیزیست،
که در این روزهای آشفتهی جهان
کاملا از آن مطمئنم!
#مونس_آهنگری
"دوستت دارم"
و این تنها چیزیست،
که در این روزهای آشفتهی جهان
کاملا از آن مطمئنم!
#مونس_آهنگری
عشق
میماند همیشه؛
بر شیشههای شکستهی یک خانهی محقر که زلزله ویرانش کرده.
یا کندهی یک درخت کهن سال
که از جنگل دورافتاده
و یا در عمقِ چشمهای منتظر یک زندانی!
ویلچرهای یک مردِ سالخورده
که دیگر حرکتی ندارد نیز
نشان از عشقی دیرینه دارد...
حتی در بطنِ روزگاری سرد و تاریک
بارقههایی از جنس خودش را،
صمیمانه میگُنجاند!
همیشه در صحنه است
وُ سازنده پس از هر ویرانی!
بارانیست که میبارد
بر پیکر همه،
نباید پا به فرار گذاشت!
زیباییِ جهانِ آغشته به عشق
هیچگاه دچار تزلزل نخواهد شد...
#مونس_آهنگری
هر چقدر هوا سردتر میشود
میلِ به آغوش کشیدن بیشتر میشود!
هر چه را که سرما زده است،
باید در آغوش گرفت...
خواه یک انسان باشد
خواه یک قلب
خواه یک خیال...
#مونس_آهنگری
چنان چهارچوب خیالم را در اختیار گرفتهای
که به هیچ راهی جز تو، منتهی نمیشود!
وُ حالا تمام جهان اگر وارونه شود،
همهی انسانها هم اگر
فغانِ بیزاری سر دهند،
ذرهای اهمیت نخواهد داشت!
حتی اگر آوارگان مسیرِ عاشقی بیشتر شوند،
و اگر در دو قدمیِ دیدگانم،
غباری از مه انباشته شود!
نشاطِ این قلب همواره پا برجا میماند،
چرا که ردِ پای تو در آن درخشیده است!
زیرا جایِ تو در قلب من، امنِ امن است...
#مونس_آهنگری
باد سرمای بیرون را از زیر در، به داخل خانه هدایت میکرد و تمام گرمای پتو را میگرفت. در تاریکی و سکوتِ اتاق، فکرها رهایم نمیکردند. از وقتی مامان طلاق گرفت و رفت، بابا همیشه عصبانی بود. اغلب اوقات به پشتی تکیه میداد، موهای سینهاش را میخاراند و با اخم عربده میکشید: «شما توله سگا وبالید. وبالِ گردن. واسه خرج خودتون باید کار کنین.» هر چند در فرهنگ لغاتم نمیتوانستم این کلمات را معنی کنم اما با رفتار بقیه کمی به آن پی میبردم. مثل امروز که با شیطنت کنار یک پیرمرد نشستیم و هر چقدر سرمان داد میزد، از خر شیطان پایین نمیآمدیم. آخرش هم با عصایش ما را پرت کرد یک گوشه. انگار مال پدرش را خورده بودیم، فقط میخواستیم کمی بازی کنیم دیگر. از چندتا بچهی ده یازده ساله چه توقعی دارند! بعدش هم مثل یک لشکر شکست خورده و قلبی تکه تکه شده، به چهارراه برگشتیم تا گلهای باقی ماندهی زرد و قرمز را به مردم قالب کنیم تا پژمردهتر از این نشوند و کتک را به جان نخریم. یا زمانهایی که متوجه نگاههای سنگین مردم میشدیم و به عقلمان نمیرسید که علتش چیست؟ این لباسهای پاره و کهنه است یا مزاحمتی که برای آنها داشتیم. شاید هم پولی که به ما میدادند لج آنها را در میآورد! همین چند ماه پیش، مردی شیشهی ماشینش را بالا کشید و به حرفم توجهی نکرد. من هم برای تلافی، از همان کلماتی که پدرم میگفت و ما را ناراحت میکرد، حوالهی آن مرد کردم تا حالش جا بیاید. البته ناگفته هم نماند که به من گفت: «این الفاظ چیه؟ تربیت یاد نگرفتی؟» در حالی که با سرعت از او دور میشدم، با خودم تکرار میکردم چگونه و کجا باید تربیت را یاد بگیرم؟ اشکهایم را با دستهای زخمیام پاک کردم و به پهلوی راست خوابیدم. وظیفهی من این بود که همه چیز را با خنده ختم به خیر کنم. امید بدهم به دو خواهر و برادر کوچکترم که الان از فرط خستگی خوابشان برده است. روزی را میدیدم که برای خودم مردی شدهام و از شر رفتارهای دیگران خلاص شدهام. اما هیچ وقت به جوابی برای این سوال نمیرسم که تا کجا باید ادامه دهم؟ یا کِی حال خوب، مهمان همیشگی ما میشود؟ واقعا نمیدانم، باید زودتر خوابم ببرد. کاش فردا کمی دیرتر بیدار شوم تا چند ساعت کمتر به زندگیِ واماندهام فکر کنم.
#مونس_آهنگری
نمِ باران نشسته روی شعرم… دفترم یعنی!
نمیبینم تو را ابریست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز میگردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میلهها ماندم
تمام هستیام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم… کافرم یعنی؟
اگر ده سال برمیگشتم از امروز میدیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه میماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم… بهترم یعنی!
#مهدی_فرجی
امشب نیز مانند شبهای قبل، شام را با آرامش خاصی خوردم. انگار مزهاش را تا به حال زیر زبانم حس نکرده بودم. مادر غذای مورد علاقهام را با کمترین جزئیاتش پخته و گفته بود: «فقط به خاطر سارا امشب غذای ویژه داریم.» هنگامِ غذا خوردن همه چیز در سکوتی سنگین غرق میشد و فقط صدای تق تق قاشق و چنگال به گوش میرسید، انگار وقتِ صحبتِ آنها بود و ما اجازهی این کار را نداشتیم. حواسم پرتِ گوشیام شد که در اتاقم در حال شارژ شدن بود، نگرانیای به قلبم چنگ زد، اما حالا زمانِ چک کردن نبود. بعد از جمع کردنِ سفره و شستن ظرفها، مشغول چای خوردن شدیم. جمع دوست داشتنیِ سه نفرهی ما همیشه پا برجا بود، مثل یک عادت. هر چقدر هم از کار خسته میبودیم باید شبها را کنار هم میگذراندیم. از همان کودکی، حسرتِ یک هم بازی که از من کوچکتر باشد و هی قربان صدقهاش بروم بر دلم مانده بود، اما چون درآمدمان کافی نبود؛ نیاز به عضو جدیدی نداشتیم. البته دختر همسایهمان، رفیقِ صمیمی من به حساب میآمد اما همانطور که از اسمش پیداست، همسایه است؛ همسایه. یک حبه قند در دهانم گذاشتم و از مادرم پرسیدم: «یکم از بچگیام برامون میگی مادر جون؟» نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «حافظهام زیاد یاری نمیکنه سارا، اما اینو یادمه که چن ماهِ اول که بابا مریض بود، خیلی آروم بودی.» خندیدم و گفتم: «ببین چقد هوات رو داشتم که سر و صدا راه نمینداختم!» پدرم چهرهاش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و یک جرعه چای نوشید. رک بودنِ مادر خیلی عذابم میداد، دلم میخواست همانجا نیرویی عظیم راهِ گلویم را سد کند تا خفه شوم. به ناچار حواسم را پرتِ گلهای قرمز و مشکیِ قالی که سینی را روی آن گذاشته بودیم، کردم. بعد از خوردن چای، طبقِ معمول دست مادرم را بوسیدم و به آنها شب بخیر گفتم. امشب هم کسی نفهمید چه مرگم است، چه جوش و خروشی میانِ قفسهی سینم وجود دارد که نمیتواند خودش را تسکین دهد. از پلههایی که در تاریکیِ مطلق فرو رفته بود، بالا رفتم تا به اتاق برسم و سعید را بیشتر از این منتظر نگذارم. درِ اتاق را قفل کردم و کلیدش را در گلدانِ روی میز فرو کردم. قلبم تیر میکشید، همه چیز طبقِ برنامه پیش رفته بود. با ترس و لرز چند بسته قرص از قفسهام درآوردم و همه را به همراهِ یک بطری آب خوردم. پردهها را کشیدم و چراغ را خاموش کردم. به سعید پیام دادم که دوستش دارم و چقدر خوشحالم که دارمش. گوشی را پرت کردم و آرام آرام زیر پتو خزیدم. تمامِ توانم را جمع کردم تا خوابم ببرد. شاید من هم در آن خانه یک موجودِ اضافی بودم...
مونس آهنگری
دوست دارم کمی به زوال برسم. زوالِ عقل. لباسهایم را پشت و رو بپوشم! از لب و لوچهام آب آویزان شود، چشمهایم چپ شوند. از مکان و زمان چیزی درک نکنم. متوجه چیزی که شنیدم، نشوم. نفهمم چه کسی و چرا گفته است. علتِ هر اتفاق را تشخیص ندهم. به سادهترین چیزها صدها بار قهقهه بزنم. قیافهی دیوانهها را به خود بگیرم، در دامِ عاقلها و زندگیِ ماشینیشان نیفتم. زندگی را به یک بازیچهی مضحک تبدیل کنم. و چقدر دیوانهها راه و رسمِ زندگی کردن را بلدند. ای کاش آموختنِ دیوانگی ساده و ممکن بود. زندگی توانِ این را دارد همهی ما را از پای در آورد، فقط کافیست آن را جدی بگیریم و نفس بکشیم!
#مونس_آهنگری
طولانی ترین شبِ سال بهانه است،
دلتنگیهای تشدید دارِ پاییز هم بهانه بود!
مناسبتها هیچ اعتباری ندارند،
خط خطیهای کاغذ تقویم بی معنیاند!
به روز و ماه و سال نیست؛
من تنها و تنها
در جست و جوی بهانهای هستم
که مو به موی دوست داشنت را
در صحنهی بیکرانِ عشق
ماهرانه اجرا کنم!
#مونس_آهنگری
جمعه،
جزیرهایست دور افتاده
که جمعیتی را میان اندوههایش
اسیر کرده است!
و جز سرزنش خود
و فزونیِ تشویش مسافران،
کمکی دیگر
از دستهای بیگناهش؛ بر نمیآید...
#مونس_آهنگری