سکوت سنگین
امشب نیز مانند شبهای قبل، شام را با آرامش خاصی خوردم. انگار مزهاش را تا به حال زیر زبانم حس نکرده بودم. مادر غذای مورد علاقهام را با کمترین جزئیاتش پخته و گفته بود: «فقط به خاطر سارا امشب غذای ویژه داریم.» هنگامِ غذا خوردن همه چیز در سکوتی سنگین غرق میشد و فقط صدای تق تق قاشق و چنگال به گوش میرسید، انگار وقتِ صحبتِ آنها بود و ما اجازهی این کار را نداشتیم. حواسم پرتِ گوشیام شد که در اتاقم در حال شارژ شدن بود، نگرانیای به قلبم چنگ زد، اما حالا زمانِ چک کردن نبود. بعد از جمع کردنِ سفره و شستن ظرفها، مشغول چای خوردن شدیم. جمع دوست داشتنیِ سه نفرهی ما همیشه پا برجا بود، مثل یک عادت. هر چقدر هم از کار خسته میبودیم باید شبها را کنار هم میگذراندیم. از همان کودکی، حسرتِ یک هم بازی که از من کوچکتر باشد و هی قربان صدقهاش بروم بر دلم مانده بود، اما چون درآمدمان کافی نبود؛ نیاز به عضو جدیدی نداشتیم. البته دختر همسایهمان، رفیقِ صمیمی من به حساب میآمد اما همانطور که از اسمش پیداست، همسایه است؛ همسایه. یک حبه قند در دهانم گذاشتم و از مادرم پرسیدم: «یکم از بچگیام برامون میگی مادر جون؟» نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «حافظهام زیاد یاری نمیکنه سارا، اما اینو یادمه که چن ماهِ اول که بابا مریض بود، خیلی آروم بودی.» خندیدم و گفتم: «ببین چقد هوات رو داشتم که سر و صدا راه نمینداختم!» پدرم چهرهاش سرخ شد، سرش را پایین انداخت و یک جرعه چای نوشید. رک بودنِ مادر خیلی عذابم میداد، دلم میخواست همانجا نیرویی عظیم راهِ گلویم را سد کند تا خفه شوم. به ناچار حواسم را پرتِ گلهای قرمز و مشکیِ قالی که سینی را روی آن گذاشته بودیم، کردم. بعد از خوردن چای، طبقِ معمول دست مادرم را بوسیدم و به آنها شب بخیر گفتم. امشب هم کسی نفهمید چه مرگم است، چه جوش و خروشی میانِ قفسهی سینم وجود دارد که نمیتواند خودش را تسکین دهد. از پلههایی که در تاریکیِ مطلق فرو رفته بود، بالا رفتم تا به اتاق برسم و سعید را بیشتر از این منتظر نگذارم. درِ اتاق را قفل کردم و کلیدش را در گلدانِ روی میز فرو کردم. قلبم تیر میکشید، همه چیز طبقِ برنامه پیش رفته بود. با ترس و لرز چند بسته قرص از قفسهام درآوردم و همه را به همراهِ یک بطری آب خوردم. پردهها را کشیدم و چراغ را خاموش کردم. به سعید پیام دادم که دوستش دارم و چقدر خوشحالم که دارمش. گوشی را پرت کردم و آرام آرام زیر پتو خزیدم. تمامِ توانم را جمع کردم تا خوابم ببرد. شاید من هم در آن خانه یک موجودِ اضافی بودم...
مونس آهنگری