سرمای زندگی
باد سرمای بیرون را از زیر در، به داخل خانه هدایت میکرد و تمام گرمای پتو را میگرفت. در تاریکی و سکوتِ اتاق، فکرها رهایم نمیکردند. از وقتی مامان طلاق گرفت و رفت، بابا همیشه عصبانی بود. اغلب اوقات به پشتی تکیه میداد، موهای سینهاش را میخاراند و با اخم عربده میکشید: «شما توله سگا وبالید. وبالِ گردن. واسه خرج خودتون باید کار کنین.» هر چند در فرهنگ لغاتم نمیتوانستم این کلمات را معنی کنم اما با رفتار بقیه کمی به آن پی میبردم. مثل امروز که با شیطنت کنار یک پیرمرد نشستیم و هر چقدر سرمان داد میزد، از خر شیطان پایین نمیآمدیم. آخرش هم با عصایش ما را پرت کرد یک گوشه. انگار مال پدرش را خورده بودیم، فقط میخواستیم کمی بازی کنیم دیگر. از چندتا بچهی ده یازده ساله چه توقعی دارند! بعدش هم مثل یک لشکر شکست خورده و قلبی تکه تکه شده، به چهارراه برگشتیم تا گلهای باقی ماندهی زرد و قرمز را به مردم قالب کنیم تا پژمردهتر از این نشوند و کتک را به جان نخریم. یا زمانهایی که متوجه نگاههای سنگین مردم میشدیم و به عقلمان نمیرسید که علتش چیست؟ این لباسهای پاره و کهنه است یا مزاحمتی که برای آنها داشتیم. شاید هم پولی که به ما میدادند لج آنها را در میآورد! همین چند ماه پیش، مردی شیشهی ماشینش را بالا کشید و به حرفم توجهی نکرد. من هم برای تلافی، از همان کلماتی که پدرم میگفت و ما را ناراحت میکرد، حوالهی آن مرد کردم تا حالش جا بیاید. البته ناگفته هم نماند که به من گفت: «این الفاظ چیه؟ تربیت یاد نگرفتی؟» در حالی که با سرعت از او دور میشدم، با خودم تکرار میکردم چگونه و کجا باید تربیت را یاد بگیرم؟ اشکهایم را با دستهای زخمیام پاک کردم و به پهلوی راست خوابیدم. وظیفهی من این بود که همه چیز را با خنده ختم به خیر کنم. امید بدهم به دو خواهر و برادر کوچکترم که الان از فرط خستگی خوابشان برده است. روزی را میدیدم که برای خودم مردی شدهام و از شر رفتارهای دیگران خلاص شدهام. اما هیچ وقت به جوابی برای این سوال نمیرسم که تا کجا باید ادامه دهم؟ یا کِی حال خوب، مهمان همیشگی ما میشود؟ واقعا نمیدانم، باید زودتر خوابم ببرد. کاش فردا کمی دیرتر بیدار شوم تا چند ساعت کمتر به زندگیِ واماندهام فکر کنم.
#مونس_آهنگری