مونس آهنگری

نویسنده

مونس آهنگری

نویسنده


حالِ خوب، مسری است!
آن را برای دیگران آرزو کن!
تو نیز،
قطعا از آن بهره خواهی برد...

#مونس_آهنگری

کمی آرام بگیر جانم،
کمی شش دانگ حواست را جمع خودت کن.
چقدر شیرین است
اگر برای خودت یک فنجان دم‌نوش به‌لیمو بریزی و بنوشی تا لحظاتت آغشته به آسودگی شود.
اگر دیوان حافظ را که در طاقچه‌ی اتاق خاک می‌خورد برداری و واژه به واژه‌ی آن را به درونت بسپاری.
زندگی دلچسب‌تر می‌شود
وقتی آرامش را چندباره بیآفرینی.
وقتی به جنگ های ناتمام ذهنت خاتمه دهی
و سررشته‌ی شادی را در دست بگیری.
آرام بگیر جانم،
تو باید مامنی برای حال خوب باقی بمانی.
هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند اتاق دلت را از سیاهی و کدورت‌ها بتکاند.
هیچ‌کس نمی‌تواند تو را بهتر از خودت، معبودِ خویش قرار دهد.
آرام بگیر جانم،
در پس هر اتفاق تلخ،
عظمتی دلکش شکوفه می‌زند
تا از خوشبختی کامی دیگر بگیری،
تا از لذت این دنیایِ وارونه مستِ مست شوی...
#مونس_آهنگری

بقیه‌ی فصل‌ها به کنار!
پاییز را با من قدم بزن،
بگذار بفهمد قدرت عشقِ ما
بیشتر از سلسله‌ی دلتنگی اوست!

#مونس_آهنگری

خواستم از آدمیان بیگانه شوم،
سکوت پیشه کردم
به نجوایِ قلبم گوش سپردم
و اکسیر عشق را در سرم کاشتم!
مردم خرده گرفتند که
چرا هر تارِ مویَت گل شقایق داده است؟
چرا چشم‌هایت چون ستاره می‌درخشند؟
چرا لب‌هایت،
گویی از طلوعِ آفتاب سرچشمه می‌گیرند؟
لبخند زدم
و همچنان به سکوتم ادامه دادم...

#مونس_آهنگری

خیلی وقت است
که همدیگر را گم کرده‌ایم،
عصبی‌تر از گذشته شده‌ایم
و به همدیگر رحم نمی‌کنیم!
چه بر سرمان آمده است؟
کاش کمی به روابط‌مان فکر کنیم!
کاش کمی بیشتر
نگرانِ فاصله‌ای که بین قلب‌ها افتاده است؛
باشیم!

مونس_آهنگری ✍🏻

روی چند آجر که شاید می‌شد آن‌را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته‌ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.
پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می‌پوشید و همان‌جا می‌نشست.
خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می‌کرد.
هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی‌گرفت، پرواز می‌کرد، می‌دَوید، به اقوامش سر می‌زد. گونه‌ی سرخِ نوه‌‌اش را می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. در یک ماه، چند بار به مکه می‌رفت و برمی‌گشت. قدرتِ خیالش غیرقابل انکار بود!
سرفه‌ا‌ی سنگین کرد و بلند با خودش گفت: «اگه زن و دخترم تا یه ساعت دیگه برگردن عالی میشه!»
ماشینی رد شد و راننده‌اش سرش را به نشانه‌ی سلام تکان داد. حاج علی خودش را به ندیدن زد! ترحمِ اطرافیان او را به شدت آزرده خاطر می‌کرد.
دودِ ماشین را دنبال کرد که دور و دورتر می‌شد.
تشویش نامشخصی گریبانش را گرفت. عصایش را از کنارِ دیوار برداشت و آرام آرام به سمت خانه‌ی همسایه رفت... زنگ را فشار داد و بلافاصله بعد از جواب دادنش، گفت: «شما از مهناز خانوم و دخترش خبری ندارین؟! دیر کردن، کم کم دارم نگران میشم!»
همسایه با ملایمت جواب داد: «پدر جان، اونا خیلی وقته که قرار نیست بیان. اگه یه بار دیگه اینجا زنگ بزنی، مجبور میشم تو رو به خونه سالمندان معرفی کنم! برو یکم استراحت کن، بعدش شامت رو واست میارم!»
حاج علی شنید که دختر دایی‌اش، قبل از قطع کردن زیر لب گفت؛ پیرمردِ بیچاره!
سرخ و سیاه شد، عرقی بر پیشانی‌اش نشست و لرزش دست و پاهایش شدیدتر شد.
در همان حال که قلبش تند می‌تپید، به یاد آورد که زنش را چند ماه پیش از دست داده و دخترش هم فقط به وقتِ نیاز سراغ او را می‌گیرد...
او نمی‌خواست باور کند که سال‌های انتهاییِ عمرش را باید بدون یار و هم‌صحبت بگذراند.
تنها قدم گذاشتن همیشه فلاکت بار است. حالا فکر کن یک پایت لبِ گور باشد و بخواهی مسیرِ زندگی‌ات را در گوشه‌‌‌ای به پایان برسانی... روزگارت تاریک خواهد شد!
او در تلاش بود، خود را از چنگِ واقعیت رها کند و با کمرِ خمیده‌اش جلوی آن می‌ایستاد.
اصلا همین که باور داشت بیخیال بودن سخت است،
این کار را غیر ممکن‌ تر می‌کرد...

#مونس_آهنگری 

پاییز همچون
شعر کوتاهی‌ست، با مضمونِ عشق؛
که شاعری روان پریش
در شبی بارانی آن را سرود.
و سال‌ها در آغوشِ یک دفترِ کهنه،
کِز کرد و خاک خورد!
اما نگاهِ معشوقه‌اش
هیچ‌گاه آن سطر را نبوسید.
سبز و بالیده نشد،
هلاک شد!

#مونس_آهنگری