- ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۱
- ۰ نظر
تاریکیها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه میبلعیدند.
آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت میبست و جایش را با نگرانی عوض میکرد.
عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود،
فکر فرار را به عمل تبدیل میکرد و تنفر به ریشِ ما میخندید!
غالبِ همهمهها در باطنِ خود از سکوتی عظیم رنج میبردند و توانِ خودنمایی نداشتند!
در این میان؛
تنها "امید" سرپا مانده و در آرزوی تولدی دوباره بود!
با تمامِ دوگانگی و تردیدش،
قد علم نمیکرد!
امید با پوست و استخوانِ ما عجین شده بود...
#مونس_آهنگری ✍